بابا بلند بالا...
بابا بلند بالا اما ز خاک خاکی
رفته است تا رسیده است در دست ساک خاکی
در زیر لب به جبهه بابا همیشه می گفت
لا هذه الغنیمه نفسی فداک خاکی
بابا میان گلها آن روز گشت پرپر
جا مانده پیکر او یک سینه چاک خاکی
مادر میان ماها یک عمر دم نمی زد
ما اعجب جمیلا راضی رضاک خاکی
مادر بیا تماشا بابا رسیده از راه
یک تکه استخوان است با یک پلاک خاکی